سخنان نيچه-سری هیچدهم
سخنان نيچه-سری هیچدهم
شجاع آن كسي است كه ترس را مي شناسد، اما بر ترس چيره مي شود؛ آن كه مغاك [= گودنايِ ژرف و هولناك ] را مي بيند، اما با غرور؛ آن كه مغاك را مي بيند، اما با چشمانِ عقاب؛ آن كه با چنگالِ عقاب مغاك را مي چسبد شجاع است!
نزد آنان كه بيش از توانِ خويش مي خواهند، دروغي زشت در ميان است.
آنچه را كه غوغا روزي بي دليل باور داشته است، چه كس مي تواند با دليل واژگون كند؟
به خود مي بالند كه دروغ نمي گويند، اما ناتواني در دروغ گفتن كجا و عشق به حقيقت كجا! هشيار باشيد!
براي بالا رفتن، پاهاي خويش را به كار گيريد! مگذاريد شما را بالا كشند. بر سر و بر گُرده ي بيگانگان منشينيد!
هر كس تنها آبستن فرزند خويش است. مگذاريد در گوش تان افسانه بخوانند و افسون تان كنند! همسايه ي شما كيست! و اگر «براي همسايه» كاري كني، هنوز برايِ او نمي آفريني!
هر كس هر چه را كه با خود به خلوت بَرَد آن چيز آنجا رشد مي كند، از جمله ددِ درون. از اين رو بسياري را بايد از خلوت نشيني بر حذر داشت.
چرا بايد نفرين كرد جايي را كه دوست نمي داريم؟ اين به گمانِ من بي ذوقي است.
گامها مي گويند كه مرد آيا در راه خويش گام مي زند يا نه؛ پس، راه رفتن ام را بنگريد! آن كه به هدفِ خويش نزديك مي شود، رقصان است.
گر چه بر روي زمين انبوه مردابها و رنجها هست، آن كه سبُك پاست بر سر گِل و لاي چنان مي دود و مي رقصد كه بر سر يخ هموار.
از شادكامي ديوانه گشتن به كه از ناكامي!
باشندگان همه تاكنون چيزي فراتر از خويش آفريده اند.
به راستي، انسان رودي است آلوده؛ دريا بايد بود تا رودي آلوده را پذيرا شد و ناپاكي را نپذيرفت.
آنچه در انسان بزرگ است اين است كه او پل است نه غايت؛ آن چه در انسان خوش است اين است كه او فراشدي است و فروشدي.
كارهاي بزرگ را همه دور از بازار و نام آوري كرده اند. پايه گذاران ارزشهاي نو هميشه دور از بازار و نام آوري زيسته اند.
به خُردان و بيچارگان بس نزديك زيسته اي. از كين پنهان شان بگريز! آنان در برابر تو سراپا كين اند و بس.
دوست مي دارم آناني را كه براي فرو شدن و فدا شدن، نخست فراپشت ستارگان از پي دليل نمي گردند، بل خويش را فداي زمين مي كنند تا زمين روزي از آن ابرانسان شود.
دوست مي دارم آن را كه فضيلت خويش را خواهش و سرنوشت خويش مي سازد و اين گونه بَهر فضيلت خويش هنوز زيستن خواهد يا ديگر نزيستن.
دوست مي دارم آن را كه روان اش خويشتن، بر باد ده است و نه اهل سپاس خواستن است و نه سپاس گزاردن؛ زيرا كه همواره بخشنده است و به دور از پاييدن خويشتن.
دوست مي دارم آن را كه پيشاپيش كردار اش كلام زرين مي گستراند و همواره بيش از آن چه نويد مي دهد به جاي مي آورد.
دوست مي دارم آن را كه آيندگان را بر حق مي كند و گذشتگان را نجات مي بخشد؛ زيرا مي خواهد جان بر سر كار انسانهاي كنوني نهد.
دردا، زماني فرا رسد كه از انسان ديگر اختري نزايد. دردا، زمانه ي خوار شمردني ترين انسان فرا رسد؛ انساني كه ديگر خود را خوار نتواند شمرد.
هنوز همسايه را دوست مي دارند و خود را بدو مي سايند [ =ماليدن ]؛ زيرا انسان به گرما نياز دارد.
خطر را پيشه ساختي و درين چيزي نيست كه سزاوار سرزنش باشد.
خرد مي گويد: هر كه گرسنه اي را سير كند، روان خويش را تازه مي كند.
رنجور را چشم بر گرفتن از رنج خويش و به فراموشي سپردن خويش لذتي مستانه است.
در پس انديشه ها و احساس هايت فرمانروايي قدرتمند ايستاده است، دانايي ناشناس كه نام اش خود است. او در تن تو خانه دارد: او تن توست.
چون راه رفتن آموختم، به دويدن پرداختم. چون پرواز كردن آموختم، ديگر براي جنبيدن نياز به هيچ فشاري ندارم.
پهلواني را كه در توست فرو مگذار. برترين اميد خود را مقدس شمار!
شما را تنها دشمناني باد كه از ايشان بيزار باشيد، نه دشمناني كه خوارشان شماريد. دشمنتان مي بايد مايه ي سربلندي شما باشد: آن گاه كاميابي او كاميابي شما نيز خواهد بود.
طغيان [ =سركشي ] شرف برده است.
آنان كه ملتها را آفريدند و بر فرازشان ايماني و عشقي آويختند، آفرينندگان بودند و اين سان زندگي را خدمت گزاردند.
هر ملت با زبان «نيك و بد» خويش سخن مي گويد. همسايه اش اين زبان را در نمي يابد. او اين زبان را بر پايه ي سنت ها و حقوق خويش بنا كرده است.
بگريز، دوست من، به تنهايي ات بگريز! تو را از بانگ بزرگ مردان كر و از نيش خردان زخمگين مي بينم.
ديگر بار چونان درختي باش كه دوستش مي داري؛ همان درخت شاخه گستري كه آرام و نيوشا بر دريا خميده است.
پايان تنهايي آغاز بازار است؛ و آنجا كه بازار آغاز مي شود، همچنين آغاز هياهوي بازيگران بزرگ است و وز وز مگسان زهرآگين.
جهان گرد پايه گذاران ارزشهاي نو مي گردد، با گردشي ناپيدا؛ اما مردم و نام گرد نمايشگران مي گردند: چنين است «راه و رسم جهان».
زمين هنوز براي روانهاي بزرگ گشاده است. هنوز چه بسيار جاي ها كه براي تنهايان و جفت هاي تنها تهي است؛ چنان جاي هايي كه برگردشان عطر خوش درياهاي آرام وزان [ =روان ] است.
نمايشگر را جاني است؛ اما جاني نه چندان با وجدان. ايمان او همواره به چيزي است كه بيش از همه ديگران را وادار به ايمان آوردن به آن مي كند؛ ايمان به خويشتن خويش.
بسا مهربانانه به نزد تو مي آيند، اما همانا زيركي ترسويان است. آري، ترسويان زيرك اند!
از آنجا كه مهربان و دادگر هستي، مي گويي: «گناهشان چيست اگر كه زندگي شان كوچك است!» اما روان تنگشان مي انديشد كه «هر زندگي بزرگ گناه است».
با شناختن هر چيزي در كسي آن چيز را در او برافروخته مي سازيم. پس، از خُردان بپرهيز.
آن را كه پارسايي كاري است دشوار، مي بايد از آن بر حذر داشت تا كه پارسايي او را راه دوزخ نشود؛ يعني، راه پليدي و آلودگي روان.
مي خواهي چيزي از خود را در پيش دوستت نپوشي؟ به احترام دوست خويش است كه خود را چنان كه هستي مي نماياني؟ اما او تو را بدين سبب سر به نيست مي خواهد.
دوست مي بايد در پي بردن و دم فرو بستن استاد باشد: همه چيز را به چشم نبايد ديد. رويايت بايد بر تو فاش كند كه دوست ات در بيداري در چه كار است.
اي بسا كس كه زنجير خويش نتواند گسست، اما بندگسل دوست خويش تواند بود.
برده اي؟ پس دوست نتواني بود. خودكامه اي؟ پس دوستي نتواني داشت.
رفاقت هست؛ اي كاش دوستي نيز باشد!
تنها با ارزيابي است كه ارزشي هست. بي ارزيابي گردوي هستي پوك است.
نخست ملتها آفريدگار بودند و بسي پس از آن فردها. به راستي، فرد، خود، تازه ترين آفريده است.
چه بسا انديشه هاي بزرگ كه كارشان جز كار دَم نيست: باد مي كنند و تهي تر مي سازند.
فراتر و برتر مي روي. اما هرچه بالاتر روي چشم رشك [ =حسد ] تو را كوچك تر مي بيند و آن كه پرواز مي كند از همه بيش نفرت مي انگيزد.




